اندکی چند کنارم بنشست
خبری تازه برایم آورد
خبر از صبح امید
خبر از خنده ی سیر
خبر از دوری شبهای پلید ...
خبر از هاله ی نوری پر غم
نفسی شاد شدم
لحظه ای دیر سراسیمه گذشت
سنگ بگرفتم و بر آینه ی خویش زدم
گذر از آتش وجدان کردم
از خودم طرد شدم
با خودم ماندم و بر خود که تنسّم کردم
چیزی از عشق ندیدم
خبر از ایمان نبود
آن که هر روز دم از فاتح و مُصلح می زد
لوده ای بیش نبود
ایستادم
و به هر رایحه اش
کز پس باغی از عرفان آمد
سلامی کردم
و به هر سجده ی سبزش
و به هر خوشه ی ایمان قسمی یاد نمودم
که دلش را پس از این شاد کنم
نظرات شما عزیزان:
|